انگار ترانه نفست بر گردن و لاله گوشم، در حالی که انگشتانت هنرمندانه بر ساز خیالی پشتم زخمه میزنند،
یکی از آن تصویرهاییست که هر جا یادم بیفتد، لبخند وسیعی بر چهرهام نقاشی میکند
و صد ساله هم که باشم نوجوانی بی امان و چونان اسب رم کرده در یاختههایم می تازد!
دلم برای دستانت تنگ شده،
برای شیوهی قلم به دست گرفتنات،
برای شعر از بر خواندنات،
برای ابرو بالا انداختنات به وقت حظ،
برای آنوقتها که به داشتن ما پز میدادی،
برای اغراق شیرینت وقتی از ما سه تا تعریف میکردی،
برای قد بلندت، برای شانههایت،
برای قدمهای سریعت،
برای نگاه عاشقانهات وقتی قرمز میپوشیدم،
برای سلامهای بلندت،
برای حظی که از شنیدن صدای مرضیه میبردی،
برای هدیهی ناغافل خریدنهایت برای مامان،
برای یک عمر عاشقانه زندگی کردنات،
برای امیدی که به بهبود اوضاع جهان داشتی،
برای شور زندگیات،
برای لبخند کجکیات وقتی میخواستی خیلی هم پررو نشوم،
برای اینکه برایت حافظ بخوانم و بگویی: به به،
برای همه چیزت، همه کارهایت.
آخ بابا .
پ.ن: یک ماه گذشت.
دلم یک دوست جانی میخواهد که مهاجرت نکرده باشد،
جلسهی مهم با فلان کله گنده نداشته باشد،
کشیک نباشد،
باردار نباشد،
شوهرش به ابرقوی سفلی منتقل نشده باشد،
بچهاش تب نداشته باشد،
همین پسفردا دفاع تز دکترایش نباشد،
کلنگ از آسمانش نباریده باشد.
یک همچنین وقتی که من چند روز مانده به تولدم اینهمه طبقهبندینشده و درهمریخته و درنطفهخفهشدهام،
بیاید برویم کنجی، دور از هیاهو .
و من حرف بزنم و بغض کنم و پلک بزنم که اشکهایم نریزد
و چانهام مثل بچههای کتکخورده از گریهای که پنهان میکنم بلرزد
و هی بگویم عجیب است. نمیدانم چرا اخیرا اینهمه حساس شدهام،
اما بدانم و او هم بداند و قضاوت نکند و حرف نزند و نگران نشود.
و انقدر به عقلم ایمان داشته باشد که بفهمد هرچه میگویم فقط فروخوردههای این یکی دو سال است و هیچ ارزش قانونی دیگری ندارد و قرار نیست مبنای هیچ دیوانگیای باشد.
بداند روزگارم آنقدر سخت و در هم تنیده و دشوار هست که نصیحت نکند و راهکار ندهد و فقط دستانم را بگیرد و گوش کند.
به جایی از زندگی رسیدهام شاید که اولین بار خاصی نمانده،
تجربهی اولین بارهای زندگی را با طعمهای شیرین و گس و تلخ و حتا شورشان چشیدهام و تجربههای دیگر ملغمهای از اولین بارهای پیشین محسوب میشوند.
اما گاهی عاشقانههای خلاقانهات و
گاه خبرهای فردایت که پیش از انتشار فقط چشمان نگارنده آن ها را خوانده،
چنان طعم شیرین و ترش یکبارهای به جان این مدتها از اولین گذشته، می پاشد
که گویی چهارده سالگی زیر پوستم سالسا میرقصد!
فرقی نمیکند تو را در دوره ی صفویان و در گیر و دارِ انتقال پایتخت دیده باشم،
یا در حال نوشیدن قهوه ی قجری در دوره ی قاجار،
یا در شلوغی و ازدحام دستگیری مصدق،
یا دورهی رضاشاه با کلاه پهلوی بر سر!
حتا به سالِ هزار و سیصد و هشتاد و هشت . .
انگار آب سرد بر سرم ریخته باشند و همان طور که آب از سر و مویم می چکد نگاهم، مژه هایم، گوشه های لبهایم یخ زده باشد.
انگار دست هایم ناغافل از بازو جدا شده باشند و افتاده باشند کف آسفالت ترک خوردهی جلوی بیمارستان آتیه.
انگار همه چیز دور و برم از حرکت ایستاده باشد . ماشین ها، آدم ها، صداها.
لحظه ی ناخوبی بود آن وقت که لب های عزیز تو شروع به گفتن کرد.
تا صبح راه رفتم، تا صبح مسخرگی دنیا را فحش دادم
و امروز صبح هنوز زنده ام و هنوز مجبورم روی پاهایم راه بروم، لباس کار تنم کنم، به مردم لبخند بزنم، تحلیل کنم، جلسه بروم، زندگی کنم.
دیشب برای چندمین مرتبه در دوسال اخیر از سخت جانیام متحیر شدم، من جان از کجا قرض میگیرم و باز زنده می مانم و باز نفس راه خود را پیدا میکند؟
صبح هنگام . راه رفتم، راه رفتم و راه رفتم .
خودم و جهانم را نوازش کردم.
دلبرک دلنواز کوچکم قویتر از این ضربه هاست.
او میتواند.
با هم می توانیم.
باید بتوانیم.
درباره این سایت